۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

ضیافت

تو هم وقتی چشات بسته است
تو هم وقتی که بی مائی
میشی روشنترین واژه
تو آبـی بخش دریائی
تو هم وقتی که می خندی
شهابِ آرزوبندی
تو اون بغضی که فریادش
جهان از گریه آکندی
نمیشه روزها بی تاب
همش تشویش همش ناباب
که تو قائل به رخدادی
به قلبِ شب یکی شبتاب
گلایه با تو گم میشه
شروع میشه تنی تبدار
که این اعلانِ آغازه
به پایانِ غمی بیدار
دلم از غصه ها خون بود
سپردم هر نفس با تو
دیگه زندون وبالم نیست
غم این همقفس با تو
کنونی نو جنونی نو
ستاره آسمونی نو
تر واژه گُل لبخند
سلام مهربونی نو ٢
منم وقتی دلم خونه
که عاشق مُرده بی خونه
بدونِ اسم و رهپوئی
غروبِ مرگِ مجنونه
تو هم وقتی چشات بسته است
نمیگی بی تو گم بودن
سری اینجا به سر آورد
تمام حجم فرسودن
تو هم جائی که جامون نیست
بدونِ پرسه کم میشی
تـرانه خون لباش بسته است
چرا از گریه خم میشی
من و تو یک نفس بودیم
اگه کمتر ز فریادیم
نوائی یک ترنم که
به بغض قصه جان دادیم
بیا تا مرز بیداری
سپاهِ شب بتارونیم
پگاهی نو برافروزیم
گُل خورشید بیفشونیم
بیا تا موج کُنج شعر
زراندودِ نگاهت شه
غروری دست و پا بسته
به عشق تو حکایت شه ( ٢ )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر