۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

در یاد

تو را یک چند گفتم وقتِ پرواز
پریشانم مکن از روز آغاز
تو را یک چند دیدم آشنائی
غریبی بی کسی شد قصه ی راز
دلت از حادثه پر خون و تر شد
نگاهی پر ثمر یکتا خبر شد
شکوهی تا فراسوی تن ریش
به انجام سکونی یک اثر شد
غرور تازه ای می گفت با من
ستاره مرده ای می خفت با من
سکوتت عالمی با خود به سر داشت
غبارانِ خطر می رُفت با من
اگر خوابی خیالی یک نفس باز
بسوزانم بخوان آن سرخ آواز
خیالِ کهنه ای با جان همی گفت
تو آن زخمه یه شور تار این ساز
گرانمایه ترین پندار را من
عبارتهای هر هشدار را من
فرازی بی بقا روزانِ بی عیش
سخاوتهای بی مقدار را من
گزینه گفتن از یک قطره بـاران
تراوشها ستایشها سواران
تـرانه گفتن و جان را سپردن
به وصلتهای خاموشی چو ابـران
قیافه قافیه بارانِ فکر است
حلاوتهای شیرین وقتِ ذکر است
توئی هشیار و باقی تا تهاجم
در این خلوت تمام حجم بکر است
اگر یک دم صلایت آرزو باد
مرارتهای بی انجامِ در یاد
به آن کاخی که بشکست حنجر و نای
من آن راغـب ز کوخ جمله فریاد ٢

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر