۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه

رفتن و رفتن


تو نه اهل آسمونی
که همش اوج و فرو داشت
تو نه اهل این زمینی
که همش بگو مگو داشت
توئی اونیکه رو لبهاش
پر شوقه شوقِ پرسش
که آهای زمین چی دیدی
از یه دنیا رنج گردش
مگه خورشید چی میاره
واسه تو یه اشکِ سوزان
منم اون قطره ی نالان
از شب و برق هراسان
زمین سیاره ی آبـی
دوستی با آتیش هراسه
آبیات بخار و پرواز
می سوزی تو آسه آسه
ماها ریشه مون تو خاکه
زاده ی این سرزمینیم
توئی مـادر تو امیدی
واسه تو ستاره چینیم
خورشید انگاری حسوده
چشم نداره باشیم با هم
ما رو میفرسته این بالا
دسته جمعی آه و ماتم
اونقدر غصه زیاده
که اشک میشیم و می باریم
تا دلِ خاکت میریم و
راستی راستی بی قراریم
اما باز اون دستِ آفتاب
اون دستِ زرد و آتیشی
گیر میاره هر جا باشیم
ظالم تو اهل چه کیشی
قصه ی ما قصه ی غم
انتظار و اشک و مرهم
سرگردونِ آسمونیم
نداریم حتی یه همدم
اون بالا وقتی زیاد شیم
وقتی از سپید سیاه شیم
بازم داس رعد و برقه
که میخواد از نو سوا شیم
اون درو میکنه ما رو
تا تک باشیم و پیاده
ابر زخمی تیکه تیکه
کیه از رنج ما شاده
بعضی وقتا رو زمینیم
شوقِ بودن توی رگهاست
نمیخواد که ما بباریم
قطره راستی تک و تنهاست
گَهی ریزه گَه درشتیم
یا بخاری توی مشتیم
یا مِهی که عاشقی رو
تو چشای باغچه کاشتیم
بعضی اوقات دونه برفی
یا تگرگ شبِ زمستون
سهم ما بارش و بارش
روی جنگل یا بیابون
هر چی هستیم هر جا باشیم
نمی خوایم ازَت جدا شیم
تو هم مثل ما اسیری
کاش می شد واست فدا شیم . . .

٩ دی دوشنبه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر