۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

شوخی سنگ جدی مرگ

از درد دهان گشود
بچه می چلاند
چشمان یه کاسه خون
بچه می خوراند
یک مشتِ پر پُفک
با حرص و با وَلَع
ترسی بر او چشاند
مرگ و کُما خلاء
او فکر جوجه اش
جیکی خفه غریب
بچه یه کار نیک
شیطونیِ نجیب
بارانِ خیس و سرد
اُردی بهشتِ درد
وقتی که لانه ای
تابوتِ جوجه کرد
با کار خیرِ تو
یک آشیان گسست
یک شوخیِ عجیب
عمری دگر شکست
بارانِ تند و پاک
لالائیت به خیر
ابر مهر و روشنی
بخشیده ای به غیر
دیگر به قطره ها
امیدِ نو مبند
با هر ستاره ای
بر آسمان نخند
این شد یه خاطره
پر سوز و پر اَلَم
جفتی نمی پرد
بر آشیانِ غم
با درد خنده ای
با اشک لحظه ای
عمرت به سر رسید
ای نوگُلِ امید
کوچک چه ساده مُرد
در بازیِ بـزرگ
این قصه ای اَبد
در این جهانِ گرگ . . .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر