۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

حصر مشترک

داره کم کم همه حرفام
رنگِ فردا رو می گیره
نوبتِ دلخوشیِ مـا
وقتی خونمون اسیره
خیلی کوتاه و شمرده
جوونیمونو کی برده
دلائی که سرد و مرده
ضحاکی مغزا رو خورده
بدنها پر از سم مرگ
گردای سفید و سوزن
ندارها زخمی کلافه
واسه هر لوطی ای رهزن
خبرای بد دمادم
فقر و فحشا شده همدم
واسه خاشاکی که گفتی
خودکشی یه جوری مرهم
فصلِ حاکمانِ اوباش
فصل جانیانِ قاضی
فصل مردُمی که مُردن
فصل غم هر جوری راضی
نذار بچه ها حروم شن
همونطور که مـا بریدیم
سوخته و تباه نباشن
همینی که مـا چشیدیم
داره کم کم همه حرفام
بوی اعدامو می گیره
بوی اعتصاب و روزه
عطر انسان که اسیره
خیلی کوتاه و شمرده
همه گُلها زرد و خُفته
خنده روی هر لبی نه
که سکوته با سکوته . . .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر